راز 57

ملتی که عقب‌نشینی‌هایش را جشن می‌گیرد، دشمنش را به پیشروی ترغیب می‌کند.

راز 57

ملتی که عقب‌نشینی‌هایش را جشن می‌گیرد، دشمنش را به پیشروی ترغیب می‌کند.

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

1. این روزها خیلی درگیرم، درگیر آینده! آینده‌ای که قرار است همین روزها بیاید و من را درون گرداب‌های سهمگین خود غرق کند. آینده خیلی زود می‌آید و این من هستم که باید از پس همه‌ی مشکلات و موانع پیش رو بر آیم.

2. زندگی خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کردم شیرین است. احلی من العسل... و این واقعا یک شعار نیست. یک انگیزه است. یک عقیده است. شیرینی زندگی زمانی چشیده می‌شود که واقعا درکش کنی، با مشکلاتش انس بگیری و از ته دل به امید ساختنش گام برداری. حی علی الازدواج!

3. خیلی وقت است وضعیت کتاب‌خوانی‌ام رو به راه نیست. و این مسأله خیلی عذابم می‌دهد. امیدوارم کمی متعادل شوم.



  • سید هادی مصطفوی
فکرت که حسابی مشغول باشد نه می‌توانی بنویسی، نه بخوانی و نه وبلاگت را به‌روز نمایی! اما به برکت این وقتی که هم‌اکنون، دقیقاً چند ساعت پس از فارغ‌التحصیلی به دست آورده‌ام، حرف‌ها و سؤال‌هایم را می‌گویم تا حداقل رفع تکلیف کرده باشم.

1. بند اول مطلب اخیرم نیز راجع به جاد بود؛ همان جامعه اسلامی دانشجویان. اگر بخواهم کوتاه بگویم این می‌شود که امیدوارم جاد زیر چتر هیچ‌کدام از احزاب و جبهه‌ها نرود. صراحتاً می‌گویم که اتصال جاد به جبهه‌ی پایداری، سقوط حتمی‌اش را رقم خواهد زد. چرا که پایداریون نه کار تشکیلاتی می‌دانند چیست و نه درک درستی از سیاست و فرهنگ، به معنای صحیحش دارند.

2. چقدر جالب است با استادی پروژه برداری که هیچ چیز تو را قبول ندارد و همیشه با دیدنت یاد محمود احمدی‌نژاد بی‌افتد و مدام تو را به نمایندگیِ از رئیس‌جمهور سابق به باد انتقاد بگیرد. دلش دنیایی دارد. در دانشکده همه از او می‌ترسند. می‌گویند "یگانی" همیشه عصبانی است و خیلی بداخلاقی می‌کند... اما عده‌ای نیز تعمداً حرف‌هایی را به او نسبت می‌دادند. همان‌ها که به علت مفت‌خوری بیش از حد از بیت‌المال، تاب دیدن فکری جدید و نیرویی جدید و تازه‌نفس را نداشتند و تا مطالبه‌ی حقش را شنیدند، بهانه‌ها آوردند و ... بگذریم!

می‌گفت اسفند ماه که تعهدم تمام شود، برای همیشه از ایران می‌روم. بالاخره برای "میراث آلبرتا"های بعدی باید سوژه باشد یا نه!؟

3. هنوز که هنوز است، هستند دانشجویانی که در استقبال از دانشجویان ورودی جدید، به تنها چیزی که فکر نمی‌کنند "کمک" به آن‌ها در امر ثبت‌نام است.

4. برایم سؤال است چرا وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های توهین‌کننده به مقدسات اهل سنت را فیلتر نمی‌کنند؟

5. خواستم شعری بنویسم، اما دیدم یا مرا را متهم به دیوانگی می‌کنند یا توهم یا این‌جور چیزها. اما باز گفتم بی‌خیال و بنویس:

گر من دلِ فرهادبودن را ندارم / اما تو شیرینِ دلِ تنهای من باش


  • سید هادی مصطفوی

از یکــــــــ تا هفتـــــــــ


1. انتخابات شورای مرکزی جامعه اسلامی دانشجویان برگزار شد. امیدوارم جاد به دوران اوجش که ما هم یادمان نیست چه زمانی بود، باز گردد.

2. چند روزی جز از تحولات سوریه، هیچ خبری نخواندم. اما تنها خبری که از منابع آگاه و ناآگاه، شدیداً در حال پیگیری هستم، گزینه‌ی پیشنهادی دکتر روحانی برای وزارت علوم است؛ البته به شرطی که آقای توفیقی رأی نیاورند. گزینه‌ای که برخی از برادرانِ بالا پیشنهاد دادند، دکتر محمدعلی کی‌نژاد است. (سوابق ایشان)

البته بنده قصد بگم‌بگم و تخریب و تمجید را ندارم. موضوع، چیز دیگری است. دانشگاه صنعتی سهند تنها دانشگاهی است که برای سیزدهمین سال پیاپی شاهد حضور دکتر چناقلو بر صندلی ریاست این دانشگاه است. جالب است بدانید ایشان در این زمینه رکورددار می‌باشند!! (انتهای این خبر را بخوانید). در حال حاضر، بعد از ایشان بیشترین سابقه‌ی ریاست دانشگاه در کشور، از آنِ دکتر عاشوری رئیس دانشگاه فردوسی مشهد است که 7 سال و 11 ماه از زمان آغاز ریاست ایشان در دانشگاه فردوسی مشهد می‌گذرد.
 
پس آن‌چه بدیهی می‌نماید این است که در صورت وزیرشدن دکتر کی‌نژاد (دوست و همکار دیرین دکتر چناقلو) و از طرفی، دادن رأی اعتماد به دکتر چیت‌چیان به عنوان وزیر نیرو (عضو هیئت مؤسس دانشگاه صنعتی سهند)، احتمال مادام‌العمر شدن ریاست دکتر چناقلو در دانشگاه سهند بسیار بالا است.

به نظرتان یک رئیس دانشگاه با سابقه‌ی 13 سال ریاست، چقدر دغدغه‌ی...

3. مقام معظم رهبری در دیدار با هیئت دولت، مسأله‌ی اول کشور را "علم و اقتصاد" عنوان کردند. به نظرتان جایگاه تشکل‌های دانشجویی در پرداختن به این توصیه‌ی رهبری چیست؟

4. چند روزی که از فضای مجازی دور باشی، تازه پی می‌بری که برخی از اطرافیانت را فراموش کرده‌ای. باور نداری؟ امتحانش کن.

5. "اشکانه" را به یکی از دوستان متأهلم داده بودم. پس از یک هفته، دیشب، یواشکی به من گفت: سید! باز از این کتابا نداری...؟

6. ظاهراً دل ما هم قصد ندارد بی‌کار بنشیند و حرفی نزند. هی توی سرش می‌زنم که انقدر پرت‌وپلا نگو و وقت خودت و من و مردم را نگیر؛ اما انگار نه انگار! گوشش به این حرفا که بدهکار نیست... می‌گفت:

تا بود مرا همدم خوبی‌ها بود
همسایه‌ی این دلِ تک و تنها بود

خوش بود هوای زندگانی لیکن
تقدیر، تمام ظلمتش بر ما بود

تا رفت، دلم به تاب و تب افتاده
او که نَمی از محبتش دریا بود

دوریِ دو دل‌سپرده از هم سخت است
ای کاش کنار من، همین این‌جا بود

7. شادی روح معین رئیسی صلوات.
  • سید هادی مصطفوی

"اشکانه" عین ناگفته‌های من است

نمی‌دانم چرا؟ ولی ظاهراً باید هر سال با یکی از این کتاب‌ها وارد دنیای دیگری بشوم و به آن‌چه که در فراموش‌خانه‌ی ذهنم انبارشان کرده‌ام، بیندیشم. آخر گاهی وقت‌ها یادم می‌رود که هستم و چه هستم و چه می‌کنم و با این دلِ کوفتی چه قرار است بکنم؟ گاهی آن‌قدر در بند دل می‌شوم و جز او هیچ‌کس و هیچ‌چیزی را نمی‌بینم، گاهی نیز دل‌زده می‌شوم و از هر آن‌چه که تا پیش از آن، دل‌بسته‌اش شده بودم، دل‌خور می‌شوم. دل است دیگر... چه می‌شود کرد؟


قصه‌ی دل‌بستگی ما به دل، حکایت دیگری است که البته گفتنش به دل شما نمی‌نشیند. برای همین چندان نه اهل دل‌نوشته هستم و نه اهل دل‌نوشته‌خوانی! چرا که همه‌ی این‌ها یک‌طرفه حرف دل‌شان را می‌زنند، بی آن‌که به دیگری فرصت تکلم بدهند. اما اشکانه این‌گونه نیست...

اشکانه، سید حسین را دوست دارد؛ سید نیز اشکانه را. اشکانه جانِ سید است و سید نیز جان او. «اصلا روحش از خمپاره‌ای که قرار بود به زودی شلیک شود، خبر نداشت. گروه‌بان عراقی هم فکر نمی‌کرد کسی آن دورها روی خاکریز نشسته باشد و به کسی فکر کند که دوستش دارد؛ به اشکانه...»

«اشکانه» بار دیگر مرا یاد منوچهر و فرشته انداخت. همان‌ها که وصف دل‌تنگی‌های‌شان را در اینک شوکران خوانده بودم و ... . یادم می‌آید فرشته را که به دانشگاه‌مان آمده بود... با این‌که همه‌ی حرف‌هایش را شنیده و خوانده بودم، اما باز برایم تازگی داشت. (+)

اشکانه به من فهماند که هستم و چه هستم و قرار است با این "دلِ از همه‌جا فراری" چه کنم؛ فهمیدم که در برابر حیای حسین و صبر و دل‌تنگی‌های اشکانه، غم از دست‌دادن مادر و به دنیا نیامدن فائزه هیچ هم نیستم، حتی سایه‌ی هیچ هم نیستم. اشکانه عجب معادلات دنیایم را بر هم زد که گویی بار دیگر متولد شدم و به خیال خام خودم، قرار است "سید حسینی" برای خودم باشم.

اشکانه عین ناگفته‌های من است از حقایقی که جز به اشکانه نخواهم گفت. اشکانه همان قصه‌ی دل‌تنگی‌های من است...

باور می‌کنی؟ نه! تا نخوانی و نبینی و لمسش نکنی باور نمی‌کنی. اصلا اشکانه باورکردنی نیست. اشکانه را زندگی باید کرد... (+)
  • سید هادی مصطفوی

کسی راز تنهایی من را می‌داند...؟


تا به حال به این فکر کردی که چرا بعضی وقت‌ها نمی‌توانی حرف دلت را به کسی بزنی؟ به این فکر کردی که چرا با وجود این همه امکانات و این همه آدم، دور و برت هیچ کس نیست و بهترین رفیقت "تنهایی" است؟


راستی کسی می‌داند که "دل‌تنگی" را چه کسی یادمان داده؟ اصلا چرا بعضی وقت‌ها دل‌مان "تنگ" می‌شود؟ برای که و برای چه تنگ می‌شود؟ ولی... دل‌تنگی که یادگرفتنی نیست.

هر چه خواستم رنگ و بوی "شادی" به نوشته‌ام بدهم نشد که نشد. تا خواستم از خوشی‌های تحمیلی روزگار برای خود بنویسم دیدم تمام مصایب و دشواری‌ها به سراغم آمدند و برایم چشم‌غره می‌روند که تا ما هستیم چه جای شادی؟؟

به سر دسته‌شان گفتم شما خسته نشدید انقدر به سراغم آمدید و نفسم را به آخر رساندید؟ گفتم این همه آدم دور و برتان هست چرا من...؟ مگر فلانی چه بیشتر از من دارد یا اصلا چه دارد که من ندارم؟ که این همه وقت سراغ من می‌آیید و سراغی از آن‎‌ها نمی‌گیرید.

***

بچه که بودم دلم می‌خواست بچه‌های بزرگ‌تر از خودم مرا هم بازی بدهند و با آن‌ها این‌ور و آن‌ور بروم. با نهایت التماسی که از چشمانم قابل درک بود، بالاخره یکی‌شان می‌آمد و می‌گفت این هم "نخودی"! بازی‌اش می‌دهیم... من هم که جواب آن همه التماسم را گرفته‌ام چقدر خوشحال می‌شدم وقتی می‌توانستم کمی با آن‌ها بازی کنم... و گاهی چقدر خوب بازی می‌کردم...

"نخودی" یعنی اضافی! "نخودی" یعنی دل‌شان برایت سوخته و گفتند حالا گریه نکن! بیا اجازه می‌دهیم تو هم به این توپ یک شوت بزنی! نخودی یعنی همان نخودی!

خودم هم نمی‌دانم که در کجا هستم و در چه دنیایی سیر می‌کنم! گاهی فکر می‌کنم که اضافی خلق شده‌ام. احساس می‌کنم که از آن همه خاک و گلی که خدا با آن‌ها انسان‌ها را آفریده، کمی اضافه آمده و گفته فلانی را هم همین‌طوری خلق می‌کنیم تا در بازی شرکت کند؛ و بعدا نگوید چرا بازی‌اش ندادیم. بالاخره هر طوری بود مرا خلق کردند و گفتند تو هم بازی! و من چقدر خوشحال بودم وقتی دیدم این همه هم‌بازی دارم.

و فارغ از نتیجه‌ی بازی که هیچ‌وقت برایم مهم نبود همیشه دوست داشتم تا مبادا خطایی کنم و از بازی اخراج شوم. راستش هیچ چیز جز خود بازی برایم مهم نبود.

اما در میان انبوه تماشاگرانی که دارند ما را از بالا نگاه می‌کنند ناگهان کسی گفت زیاد مهلت نداری! بازی رو به پایان است... وقتش رسیده تا تعویضت کنند.

خدا می‌داند چقدر سوختم وقتی شنیدم چیزی تا پایان بازی نمانده! انگار تمام این مدت، بازی‌ام داده بودند و حالا دیگر نمی‌دانستم که چه باید بکنم...؟

تابلو را نگاه کردم، دیدم خیلی عقبم. داور دارد به ساعتش نگاه می‌کند. ظاهرا چیزی نمانده. سوتش را به دهانش نزدیک می‌کند. در آن می‌دمد... پایان بازی و شکست سنگینی که در این بازی خورده‌ام تمام ذهنم را، دلم را و روحم را آزار می‌دهد. با خود می‌گفتم:

- یعنی بازی تمام شد؟

- چقدر زود...؟

- کاش چند دقیقه بیشتر وقت داشتم!

- خدایا ...

و در این بین می‌شنیدم از برخی‌ها که می‌گفتند:

- آخ‌جون! جانمی جان! هورا!

- دیدی بازی رو بردم؟

- از اولم می‌دونستم که می‌برم.

- خدایا ...

و خدا می‌داند که این خدایا با آن خدایا چقدر فرق دارد...

بگذریم!

بازی تمام شد و هنوز کسی جواب سؤالاتم را نداده است. مگر "دل‌تنگی" هم جزئی از بازی نبود؟ پس چرا من که این همه دل‌تنگی کشیده‌ام بازی را باختم؟ مگر "تنهایی" جزء رفیقان و هم‌بازی‌ها حساب نمی‌شود؟ من که با بهترین "تنهایی" هم‌بازی بوده‌ام...

ناگهان صدایی آمد. صدا را می‌شناختم. برایم آشنا بود. تعقیبش کردم. خیلی برایم آشنا بود... بالاخره بعد از کمی جست‌وجو پیدایش کردم. او همان "تنهایی" همیشگی من بود. چقدر خوشحال شدم وقتی دیدمش. نزدیک‌تر رفتم و سر تا پایش را بوییدم. فهمیدم همان "تنهایی" است که مدت‌ها با او بودم. خدا می‌داند چقدر ذوق‌زده شدیم!

گفتم دیدی بازی را باختیم...؟ ما که انقدر خوب بازی می‌کردیم. چرا ما را به این‌جا آوردند؟

دیدم دارد گریه می‌کند. می‌گفت دلِ تو هم مثل من برای "تنهایی" تنگ شده؟ گیج شدم. گفتم کدام "تنهایی" را می‌گویی؟ من فقط یک "تنهایی" داشتم... مگر غیر از آن هم "تنهایی" دیگری هم داریم؟

گفت به مشرق نگاه کن. ببین چقدر "تنهایی" آن‌جا وجود دارد. ببین "تنهایی"ها را که چه مظلومانه ایستاده‌اند و دل‌شان برای "تنهایی"شان تنگ شده است. ببین چقدر "تنهایی"ها بازی خورده‌اند!

گفتم پس "تنهایی"مان کیست؟ اصلا چرا دل‌مان برایش تنگ می‌شود؟

گفت: دل‌مان که می‌گیرد تاوان لحظه‌هایی است که به غیر خدا دل بسته‌ایم...

***

مشرق‌نشینان چه مظلومانه می‌نگرند آسمان را...

از چشمان همه پیداست که دارند التماس می‌کنند تا بازی‌شان بدهند...

حتی همه حاضرند "نخودی" باشند تا بار دیگر بازی کنند...

راستی کسی راز "تنهایی" من را می‌داند...؟ این بار هم "دل‌تنگی" می‌توان کرد...؟


  • سید هادی مصطفوی

کمی با بهترین‌ها

تا به حال شده که حالت از خودت هم به هم بخورد؟ شده با بهترین‌ها باشی اما قدرشان را ندانی؟ تا به حال با خودت دعوا کرده‌ای؟ اصلا اهل دعوا هستی؟

از 365 روز سال، هستند روزهایی که به کلی گرفته‌ای و حال و حوصله‌ی هیچ کس و هیچ کس و هیچ کسی را نداری، حتی حوصله‌ی هم‌صحبتی با همان بهترین‌هایت را هم نداری، چه برسد به دیگران.

حالا کسی هست که بتواند به این سؤال پاسخ بدهد که اصلا چرا خصلتی به نام "گرفتگی" به وجود آمده؟ چرا بعضی وقت‌ها گرفته‌ای؟ چرا گاهی دلت گرفته؟ و چندین چرا از این قبیل!

بدتر از همه‌ی این‌ها زمانی است که از خودت بی‌زار می‌شوی و می‌خواهی سر به تنت نباشد؛ می‌خواهی تنها باشی، اما تنهایی هم تا جایی جبران نیازهایت می‌شود... پس دنبالش می‌گردی؛ اما دنبال چه؟

مشکل این‌جاست که نمی‌دانیم در بزنگاه‌ها و اتفاقات تلخ و شیرین زندگی باید به دنبال چه باشیم تا پس از انجام، پشیمان نباشیم. گاهی حساس می‌شویم. گاهی عصبانی می‌شویم. گاهی تند می‌رویم. گاهی ناسزا می‌گوییم. گاهی فقط نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینیم. گاهی خیلی عوض می‌شویم. گاهی عجیب "تغییر" می‌کنیم!

"تغییر" خصلت بدی نیست. به شرط این‌که در مسیر تعالی باشد. اما به راستی تغییرات‌مان چگونه بوده؟

یکی می‌گفت تو چرا انقدر عوض شدی؟ چرا دیگر همانی که بودی، نیستی؟ چرا به خودت برنمی‌گردی؟ چرا با خودت لج‌بازی می‌کنی؟ چرا انقدر یک‌دنده...؟ می‌گفت: اگر همین‌طور بمانی، بهترین‌هایت را از دست می‌دهی! اگر شیطان شوی، دیگر ملائکه دور و برت نمی‌گردند! برگرد؛ همین حالا برگرد.

پس راه بازگشت چیست؟ کسی می‌داند...؟

به خودم نگاه کردم و دیدم که چقدر از خودم بدم می‌آید؛ فکر کردم. باز هم فکر کردم. پس دریافتم که علت چیست؟ علت، از دست دادن بهترین‌ها بود. بهترین‌هایم را گم کرده بودم.

***

خوش به حال من؛ ساعتی پیش با بهترین‌هایم بودم. باورت می‌شود؟ می‌دانی کجا؟ کمی آن‌طرف‌تر، در زیر سقفی بلند، بر روی دیواری سفید. درون قابی زیبا که به مانند خورشید جلوه می‌کرد. پس خواندمش:

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم، غرق گناه آمده‌ایم

خوش به حال من، بهترین‌هایم را دوباره پیدا کردم.

  • سید هادی مصطفوی