راز 57

ملتی که عقب‌نشینی‌هایش را جشن می‌گیرد، دشمنش را به پیشروی ترغیب می‌کند.

راز 57

ملتی که عقب‌نشینی‌هایش را جشن می‌گیرد، دشمنش را به پیشروی ترغیب می‌کند.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است


کسی راز تنهایی من را می‌داند...؟


تا به حال به این فکر کردی که چرا بعضی وقت‌ها نمی‌توانی حرف دلت را به کسی بزنی؟ به این فکر کردی که چرا با وجود این همه امکانات و این همه آدم، دور و برت هیچ کس نیست و بهترین رفیقت "تنهایی" است؟


راستی کسی می‌داند که "دل‌تنگی" را چه کسی یادمان داده؟ اصلا چرا بعضی وقت‌ها دل‌مان "تنگ" می‌شود؟ برای که و برای چه تنگ می‌شود؟ ولی... دل‌تنگی که یادگرفتنی نیست.

هر چه خواستم رنگ و بوی "شادی" به نوشته‌ام بدهم نشد که نشد. تا خواستم از خوشی‌های تحمیلی روزگار برای خود بنویسم دیدم تمام مصایب و دشواری‌ها به سراغم آمدند و برایم چشم‌غره می‌روند که تا ما هستیم چه جای شادی؟؟

به سر دسته‌شان گفتم شما خسته نشدید انقدر به سراغم آمدید و نفسم را به آخر رساندید؟ گفتم این همه آدم دور و برتان هست چرا من...؟ مگر فلانی چه بیشتر از من دارد یا اصلا چه دارد که من ندارم؟ که این همه وقت سراغ من می‌آیید و سراغی از آن‎‌ها نمی‌گیرید.

***

بچه که بودم دلم می‌خواست بچه‌های بزرگ‌تر از خودم مرا هم بازی بدهند و با آن‌ها این‌ور و آن‌ور بروم. با نهایت التماسی که از چشمانم قابل درک بود، بالاخره یکی‌شان می‌آمد و می‌گفت این هم "نخودی"! بازی‌اش می‌دهیم... من هم که جواب آن همه التماسم را گرفته‌ام چقدر خوشحال می‌شدم وقتی می‌توانستم کمی با آن‌ها بازی کنم... و گاهی چقدر خوب بازی می‌کردم...

"نخودی" یعنی اضافی! "نخودی" یعنی دل‌شان برایت سوخته و گفتند حالا گریه نکن! بیا اجازه می‌دهیم تو هم به این توپ یک شوت بزنی! نخودی یعنی همان نخودی!

خودم هم نمی‌دانم که در کجا هستم و در چه دنیایی سیر می‌کنم! گاهی فکر می‌کنم که اضافی خلق شده‌ام. احساس می‌کنم که از آن همه خاک و گلی که خدا با آن‌ها انسان‌ها را آفریده، کمی اضافه آمده و گفته فلانی را هم همین‌طوری خلق می‌کنیم تا در بازی شرکت کند؛ و بعدا نگوید چرا بازی‌اش ندادیم. بالاخره هر طوری بود مرا خلق کردند و گفتند تو هم بازی! و من چقدر خوشحال بودم وقتی دیدم این همه هم‌بازی دارم.

و فارغ از نتیجه‌ی بازی که هیچ‌وقت برایم مهم نبود همیشه دوست داشتم تا مبادا خطایی کنم و از بازی اخراج شوم. راستش هیچ چیز جز خود بازی برایم مهم نبود.

اما در میان انبوه تماشاگرانی که دارند ما را از بالا نگاه می‌کنند ناگهان کسی گفت زیاد مهلت نداری! بازی رو به پایان است... وقتش رسیده تا تعویضت کنند.

خدا می‌داند چقدر سوختم وقتی شنیدم چیزی تا پایان بازی نمانده! انگار تمام این مدت، بازی‌ام داده بودند و حالا دیگر نمی‌دانستم که چه باید بکنم...؟

تابلو را نگاه کردم، دیدم خیلی عقبم. داور دارد به ساعتش نگاه می‌کند. ظاهرا چیزی نمانده. سوتش را به دهانش نزدیک می‌کند. در آن می‌دمد... پایان بازی و شکست سنگینی که در این بازی خورده‌ام تمام ذهنم را، دلم را و روحم را آزار می‌دهد. با خود می‌گفتم:

- یعنی بازی تمام شد؟

- چقدر زود...؟

- کاش چند دقیقه بیشتر وقت داشتم!

- خدایا ...

و در این بین می‌شنیدم از برخی‌ها که می‌گفتند:

- آخ‌جون! جانمی جان! هورا!

- دیدی بازی رو بردم؟

- از اولم می‌دونستم که می‌برم.

- خدایا ...

و خدا می‌داند که این خدایا با آن خدایا چقدر فرق دارد...

بگذریم!

بازی تمام شد و هنوز کسی جواب سؤالاتم را نداده است. مگر "دل‌تنگی" هم جزئی از بازی نبود؟ پس چرا من که این همه دل‌تنگی کشیده‌ام بازی را باختم؟ مگر "تنهایی" جزء رفیقان و هم‌بازی‌ها حساب نمی‌شود؟ من که با بهترین "تنهایی" هم‌بازی بوده‌ام...

ناگهان صدایی آمد. صدا را می‌شناختم. برایم آشنا بود. تعقیبش کردم. خیلی برایم آشنا بود... بالاخره بعد از کمی جست‌وجو پیدایش کردم. او همان "تنهایی" همیشگی من بود. چقدر خوشحال شدم وقتی دیدمش. نزدیک‌تر رفتم و سر تا پایش را بوییدم. فهمیدم همان "تنهایی" است که مدت‌ها با او بودم. خدا می‌داند چقدر ذوق‌زده شدیم!

گفتم دیدی بازی را باختیم...؟ ما که انقدر خوب بازی می‌کردیم. چرا ما را به این‌جا آوردند؟

دیدم دارد گریه می‌کند. می‌گفت دلِ تو هم مثل من برای "تنهایی" تنگ شده؟ گیج شدم. گفتم کدام "تنهایی" را می‌گویی؟ من فقط یک "تنهایی" داشتم... مگر غیر از آن هم "تنهایی" دیگری هم داریم؟

گفت به مشرق نگاه کن. ببین چقدر "تنهایی" آن‌جا وجود دارد. ببین "تنهایی"ها را که چه مظلومانه ایستاده‌اند و دل‌شان برای "تنهایی"شان تنگ شده است. ببین چقدر "تنهایی"ها بازی خورده‌اند!

گفتم پس "تنهایی"مان کیست؟ اصلا چرا دل‌مان برایش تنگ می‌شود؟

گفت: دل‌مان که می‌گیرد تاوان لحظه‌هایی است که به غیر خدا دل بسته‌ایم...

***

مشرق‌نشینان چه مظلومانه می‌نگرند آسمان را...

از چشمان همه پیداست که دارند التماس می‌کنند تا بازی‌شان بدهند...

حتی همه حاضرند "نخودی" باشند تا بار دیگر بازی کنند...

راستی کسی راز "تنهایی" من را می‌داند...؟ این بار هم "دل‌تنگی" می‌توان کرد...؟


  • سید هادی مصطفوی