یکی دو سالی میشود که با سید مهدی شجاعی آشنا شدم. شجاعی با قلمی خواندنی و نثری ناب، دل آدم را زیر و رو میکند. شجاعی را با رزیتاخاتون آغاز کردم و مخصوصاً در فصل آخرش که دفاعیات شجاعی در دادگاه بود.
برخی آثار دیگرش را هم خواندم. اما حقیقتاً هیچکدام به اندازهی کمی دیرتر در جانم نفوذ نکرد. راستی در این ایام، خواندن کمی دیرتر عجب صفایی دارد...
به آنهایی که هنوز سید مهدی شجاعی را در فرهنگ و هنر و ادب و خیلی چیزهای دیگر نشناختند توصیه میکنم تا کتاب حرفهایی که کهنه نمیشوند را بخوانند؛ مجموعه مقالات سید در نشریهی نیستان که در حدود 17 - 18 سال پیش منتشر میشد و ... و دیگر نشد!
او سعی کرده دغدغهها و دردهای فرهنگی خود را در سلسله مقالاتی کوتاه در نشریهی نیستان ارائه کند که سادگی بیان و توجه به اصل "دینی بودن فرهنگ" هیچگاه فراموشش نشده است.
"رسیدن به مقصود، تکلیف نیست" و "وداع! موقتاً یا...؟" از جمله مقالاتی است که میتوان انگیزه و دغدغهی اصلی سید را در عرصهی فرهنگ درک نمود.
کتابچهای کوچک و کمحجم با محتوایی بس با ارزش مخصوصاً برای نسل جوان؛ حرفهایی که هیچ وقت کهنه نمیشوند...
شاید زیباترین و نو ترین جملهی این کتاب، عبارتی بود که سید مهدی شجاعی از قول رضا برجی عزیز در بخشی از کتابش آورد:
اگر نی را بشکنند، حنجره باقی است...
غیر قابل چاپ اثر دیگر سید مهدی شجاعی است که شامل 9 داستان نه چندان کوتاهِ اجتماعی است که نخستین بار در سال 1384 منتشر شد. این کتاب را از آن جهت دوست دارم که صراحتاً برخی از مشکلات و معضلات شخصی افراد را که جنبهی اجتماعی دارند در قالب داستان بیان میکند و عاقبت، خواننده میماند و اندوه غریبی که با تمام شدن داستان بر دلش مینشیند.
اگر بخواهم توضیحی در خصوص داستانهای نهگانهی این کتاب بدهم بسیار طولانی میشود اما "چشم در برابر چشم" واقعاً از جنس همان داستانهایی است که دل آدم را زیر و رو میکند... کسانی که طاقتش را ندارند این داستان را نخوانند...
داستان آخر یعنی "غیر قابل چاپ" هم به نوعی دیگر از معضلات اجتماعی میپردازد که همان "فدا شدن اخلاق و تعهد و تخصص به پای هوسهای شخصی و رانتهای اداری - اجتماعی" است.
و اما سقای آب و ادب
شرح و توصیف چگونگی ذوب شدن حضرت أباالفضل(ع) در دریای عشق و محبت حسین(ع)...
از دو قسمت این کتاب خیلی خوشم آمد: یکی پاراگراف انتهایی بخش "عباسِ فرشتگان" که خبر حضور حضرت فاطمه(س) در استقبال از قمر منیر بنیهاشم به بهشت را بیان میکرد... و دیگری بند آخر کتاب که از زبان حضرت سقا بود که میفرمود: اگر حسین آنجاست که هست. پس چرا صدایش از این سمت به گوش میرسد. این صدا، صدای حسین است. صدای آشنای حسین است: ... فادخُلی جنّتی...
اگر نویسنده در بیان بعضی اتفاقات و توصیف برخی حالات، اختصار را رعایت میکردند، شیرینی مطالب کتاب، بیشتر بر دل آدم مینشست. لیکن سقای آب و ادب فوقالعاده بود!
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۹۲ ، ۰۱:۴۸