کمی با بهترینها
کمی با بهترینها
تا به حال شده که حالت از خودت هم به هم بخورد؟ شده با بهترینها باشی اما قدرشان را ندانی؟ تا به حال با خودت دعوا کردهای؟ اصلا اهل دعوا هستی؟
از 365 روز سال، هستند روزهایی که به کلی گرفتهای و حال و حوصلهی هیچ کس و هیچ کس و هیچ کسی را نداری، حتی حوصلهی همصحبتی با همان بهترینهایت را هم نداری، چه برسد به دیگران.
حالا کسی هست که بتواند به این سؤال پاسخ بدهد که اصلا چرا خصلتی به نام "گرفتگی" به وجود آمده؟ چرا بعضی وقتها گرفتهای؟ چرا گاهی دلت گرفته؟ و چندین چرا از این قبیل!
بدتر از همهی اینها زمانی است که از خودت بیزار میشوی و میخواهی سر به تنت نباشد؛ میخواهی تنها باشی، اما تنهایی هم تا جایی جبران نیازهایت میشود... پس دنبالش میگردی؛ اما دنبال چه؟
مشکل اینجاست که نمیدانیم در بزنگاهها و اتفاقات تلخ و شیرین زندگی باید به دنبال چه باشیم تا پس از انجام، پشیمان نباشیم. گاهی حساس میشویم. گاهی عصبانی میشویم. گاهی تند میرویم. گاهی ناسزا میگوییم. گاهی فقط نیمهی خالی لیوان را میبینیم. گاهی خیلی عوض میشویم. گاهی عجیب "تغییر" میکنیم!
"تغییر" خصلت بدی نیست. به شرط اینکه در مسیر تعالی باشد. اما به راستی تغییراتمان چگونه بوده؟
یکی میگفت تو چرا انقدر عوض شدی؟ چرا دیگر همانی که بودی، نیستی؟ چرا به خودت برنمیگردی؟ چرا با خودت لجبازی میکنی؟ چرا انقدر یکدنده...؟ میگفت: اگر همینطور بمانی، بهترینهایت را از دست میدهی! اگر شیطان شوی، دیگر ملائکه دور و برت نمیگردند! برگرد؛ همین حالا برگرد.
پس راه بازگشت چیست؟ کسی میداند...؟
به خودم نگاه کردم و دیدم که چقدر از خودم بدم میآید؛ فکر کردم. باز هم فکر کردم. پس دریافتم که علت چیست؟ علت، از دست دادن بهترینها بود. بهترینهایم را گم کرده بودم.
***
خوش به حال من؛ ساعتی پیش با بهترینهایم بودم. باورت میشود؟ میدانی کجا؟ کمی آنطرفتر، در زیر سقفی بلند، بر روی دیواری سفید. درون قابی زیبا که به مانند خورشید جلوه میکرد. پس خواندمش:
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم، غرق گناه آمدهایم
خوش به حال من، بهترینهایم را دوباره پیدا کردم.
- ۹۲/۰۲/۰۴