اشـ ـ ـ ـ ـکـ ـ ـانـ ـ ـ ـه
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۲۶ ق.ظ
"اشکانه" عین ناگفتههای من است
نمیدانم چرا؟ ولی ظاهراً باید هر سال با یکی از این کتابها وارد دنیای دیگری بشوم و به آنچه که در فراموشخانهی ذهنم انبارشان کردهام، بیندیشم. آخر گاهی وقتها یادم میرود که هستم و چه هستم و چه میکنم و با این دلِ کوفتی چه قرار است بکنم؟ گاهی آنقدر در بند دل میشوم و جز او هیچکس و هیچچیزی را نمیبینم، گاهی نیز دلزده میشوم و از هر آنچه که تا پیش از آن، دلبستهاش شده بودم، دلخور میشوم. دل است دیگر... چه میشود کرد؟
قصهی دلبستگی ما به دل، حکایت دیگری است که البته گفتنش به دل شما نمینشیند. برای همین چندان نه اهل دلنوشته هستم و نه اهل دلنوشتهخوانی! چرا که همهی اینها یکطرفه حرف دلشان را میزنند، بی آنکه به دیگری فرصت تکلم بدهند. اما اشکانه اینگونه نیست...
اشکانه، سید حسین را دوست دارد؛ سید نیز اشکانه را. اشکانه جانِ سید است و سید نیز جان او. «اصلا روحش از خمپارهای که قرار بود به زودی شلیک شود، خبر نداشت. گروهبان عراقی هم فکر نمیکرد کسی آن دورها روی خاکریز نشسته باشد و به کسی فکر کند که دوستش دارد؛ به اشکانه...»
«اشکانه» بار دیگر مرا یاد منوچهر و فرشته انداخت. همانها که وصف دلتنگیهایشان را در اینک شوکران خوانده بودم و ... . یادم میآید فرشته را که به دانشگاهمان آمده بود... با اینکه همهی حرفهایش را شنیده و خوانده بودم، اما باز برایم تازگی داشت. (+)
اشکانه به من فهماند که هستم و چه هستم و قرار است با این "دلِ از همهجا فراری" چه کنم؛ فهمیدم که در برابر حیای حسین و صبر و دلتنگیهای اشکانه، غم از دستدادن مادر و به دنیا نیامدن فائزه هیچ هم نیستم، حتی سایهی هیچ هم نیستم. اشکانه عجب معادلات دنیایم را بر هم زد که گویی بار دیگر متولد شدم و به خیال خام خودم، قرار است "سید حسینی" برای خودم باشم.
اشکانه عین ناگفتههای من است از حقایقی که جز به اشکانه نخواهم گفت. اشکانه همان قصهی دلتنگیهای من است...
باور میکنی؟ نه! تا نخوانی و نبینی و لمسش نکنی باور نمیکنی. اصلا اشکانه باورکردنی نیست. اشکانه را زندگی باید کرد... (+)