ماندن بهانه است...
نگاه آخر صادق
نه تنها در جبهه و عملیات که حتی در لحظات اعزام هم مشخص بود که عدهای در حال وداع آخرند؛ طرز خداحافظیکردنشان، نگاه مادرانشان و ...
مادرم میگفت: «وقتی صادق سوار قطار شد، فهمیدم دیگر بر نمیگردد! انگار صادق خودش هم میدانست، چون هی بر میگشت و نگاهم میکرد و باز خداحافظی میکرد».
گاهی با مادر در مورد صادق حرف میزدیم. از اینکه مدتی قبل از شهادت عوض شده بود. در خانه هم که بود سعی میکرد خوراکش مثل غذای لشکر باشد. در لشکر گاهی غذا کم میرسید و برای رفع گرسنگی، بچهها خرده نان خشک میخوردند، چیزی که در شهر، آدم اگر صد روز هم بماند، به آنها نگاه نمیکند.
حاجخانم میگفت: «در طول ده روزی که صادق در مرخصی بود، شبی نبود که بیدار شوم و او را در حال نماز نبینم». اصلاً عقل میگفت که امثال صادق، رفتهرفته فاصلهشان از زمین بیشتر میشود!
برگرفته از: نورالدین پسر ایران، فصل هفتم (پاسگاه زید)، صفحه 193 و 194